شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« سیاه سفید »

سیاه سفید

 

از همان اول هیچ کاکا سیاهی وجود نداشت

 

تا شیطان شیطنت کرد

 

و قاطی گِل های خدا مرکب پاشید

 

عدالت جیره بندی شد

 

گوشت بی مزه ی کودکان سیاه دلِ کرکس ها را زد

 

فرمانده سیگارش را

 

روی عاج فیل های ماده خاموش کرد

 

دندانهای شیری بچه های سفید طلا شد

 

سالها گذشت و زندان در ماندلا حبس شد

 

و بوای آفریقا پوست انداخت

 

بوی نان حتی تا سرخهای آمازون رفت

 

اما هنوز هم نیویورک تایمز تیتر می کند

 

کاکا سیاه ته صف ...

 

« دخیل »

 

تا عریانی روحت را به نظاره بنشینم

 

از حجاب هزار دخیل بگذرم

 

میعاد ما بهشت

 

حوالی همان بوسه های گُر گرفته ی همیشه

 

تا تنت جاده مه آلود بود و پای آبله ...

 

« پدر»

 

 حس می کنم عشقی درونم شعله ور شد

 

سرمای دردی کهنه در من بی اثر شد

 

چیزی شبیه یک سلام گرم و ساده

 

با حجم سنگین سکوتم همسفر شد

 

بعد از شکست انتظاری تلخ و شیرین

 

گام تپشهای دلم آهسته تر شد

 

شوری طنین گریه یی میلاد مهری

 

نقش چروک خسته چشمی که تر شد

 

در تیتر روزنامه نوشته با خط سبز

 

مردی پس از بیست و دو سال آخر پدر شد ...

 

 

 

« نذری »

 

به من چه که تو فاحشه یی

 

یا حتی این شمعدانی ها

 

به تنت عادت کرده اند

 

من فقط با گوشه ی چادر 18 سالگی ات

 

اشکم را پاک می کنم

 

توی تخت خواب کنار تو

 

و بوی نذری پنجشنبه ها ...

 

« شکسته در خود »

 

تمام عمر را رنجیدیم

 

با هراس هایی که با ما زاده شده بود

 

و اینسان در آرزوی شورها و آوازها

 

سازهای ناکوک را زخمه زدیم و گریستیم

 

ما را با شکسته ی خودمان تنها گذاشتند

 

آن زمان که الفبای آینه را آموختیم

 

آه یلدا ! دیرین شکوه شب ایرانم !

 

ما را خیال تو عاشقانه تر است ، 

 

 تا بفریبدمان خورشید کاغذی

 

به نام مقدس روز ...

 

 

« زن »

یک زن نشسته روبرو ایمان ندارد

 

شاید درون خانه اش قرآن ندارد

 

از داغ شوهر می گدازد همچو کوره

 

جز خاطره جز عکسی از ایشا ن ندارد

 

رحمت کنون از سقف خانه می چکد باز

 

میلی به این بخشش به ان باران ندارد

 

در کشمکش با بخت خود رنجور و بر باد

 

پشتش به خاک و فرصت جبران ندارد

 

شیری نمانده دیگرش در جام پستان

 

ای وای ِ او کودک به دامن جان ندارد

 

چشمش به امید دری مردی علی وار

 

این مرد همسایه ولی وجدان ندارد

 

یک زن نشسته روبه رو ایمان ندارد

 

ایمان که نه بهتر بگویم نان ندارد ...

 

« رهایی »

رهایم کن از این زندان دلتنگ

 

منم قربانی دنیای دلسنگ

 

سیه، خاکستری رنگ من این نیست

 

بزن بر پیکرم یک طرح بیرنگ

 

مرا همپای آیینه صفا ده

 

که بر جانم فتاده سایه سنگ

 

هراسی انتظاری خفته در من

 

مسیحی بر صلیبم میزند چنگ

 

منم مردی که با اشک آفریدی

 

بخندانم خدای شور و آهنگ ...

 

 

« دختر گل فروش »

دختر درون شب رها گل می فروشد

 

« خانم ! بیا ، آقا ! شما » گل می فروشد

 

تا پاسی از شب بیدریغ و بی توقف

 

درازدحامی سایه سا گل می فروشد

 

هرگز نپرسید از خودش با تیغ صد چشم

 

چشمان پاک او چرا گل می فروشد

 

شاید برای اینکه دیگر مرد خانه ست

 

از کودکی هایش جدا گل می فروشد

 

دیگر برایش روز و شب فرقی ندارد

 

وقتی کنار غصه ها گل می فروشد

 

امشب هوا سرد است و او در حبس بوران

 

تا انتهای ماجرا گل می فروشد

 

فردا تن بی جان او بر دست کوچه

 

با یاد او حالا خدا گل می فروشد

 

                      ...

 

در شهر دیگر دختری با نام نرگس

 

در فقر کوچه بی صدا گل می فروشد