شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« کاه و گندم »

 یه قبرستون دلگیر قدیمیس، که مرده اش صد کفن پوسونده تو خاک

 سکوتو می شکنه بادی که پیچید، میون شاخه های خشک یک تاک

 حسن با چشم کور سمت راسش، تو آبادی یه پیر ِ مرده شوره

 یه عمری مرده ها رو دس به دس شس،حالاطفلی خودش هم پا به گوره

 هنوزم پشت اون چین و چروکا، یه مرد شاده با قلب جوونی

 که گرم ِ خوندن آوازه هر شب، یه مرد ِ خوش تراشو استخوونی

 حسن دیوانه ی زار صنوبر، هنوزم دلخوشه شاید بتابه

 که یک دم آخرو حتی یه بارم، تو آغوش صنوبر جان بخوابه

 صنوبر توی آبادی یه بیوه س، که از نیش زبون تند مردم

 کمر بس مزرعه آباد شه از نو، به یاد شوهرش با کشت ِ گندم

 دیگه حتی نمی خواد چش تو چش شه، با مردایی که هرزن تو نگاهش

 داره گندم با وسواس عجیبی، جدا می شه تو باد از بین کاهش

 به صورت می زنه از آب چشمه، همیشه بعد کارش با یه شوقی

 هنوزم یک زن زیبا تو چشمه اس، موهاشو شونه کرده با چه ذوقی

 ولی حس می کنه هر لحظه پشتش، یه سایه پا به پاش راه میره هر جا

 می ترسه بر نمی گرده ببینه، حضور گرمشو دوس داره اما

 به این تنهایی عادت داره هر شب، کنار تخت خواب و برق داسش

 یه گرمای عجیبی جا می ذارن، دو تا دس بعضی شبها تو لباسش

 یه روزی بچه ی کبلایی احمد، با چشمای خودش دیده حسن رو

 که با دستاش می بافه خیلی آروم، موهای غرق ِ خون ِ بیوه زن رو  

« عکس قدی »

  

  

 یه عکس قدی، تو دست راستش

 لم داده رو مبل، خیلی می خواستش

 اونقد که حتی، باور نمی کرد

 یه روزی میره، بی برو برگرد

 یه برگ میون ِ، لب کبودش

 انگار نمی خواد، بخوابه دودش

 اتاق سرد و، یه چن تا پوستر

Dead Man  ِ جارموش، چشمای فاستر 

 رو فرش قرمز، پوتین خاکی

 کتابا رو میز، هر کی به هرکی

 صفحه ی TV ، بر فکی می شه

 نخ سفیدی، که لای ریشه

 غذای سوخته، رو گاز ِ روشن

 ترکیب کنزو، با بوی روغن

 یه بطری ویسکی، ولو شده کف

 بیرون زده از، تو دهنش کف

 سمفونی 9، صدای آخر

 یه سایه آروم، رد می شه از در

 نور کمی از، شیشه می تابه

 رو چشمایی که، نبسته خوابه

 پلیس چشاشو، با دس می بنده

 یه عکس قدی، هنوز می خنده  

 

....

    

  

 مرگ از پشت بام می آید    

 

 اما بی بی هنوز در حیاط ریحان می چیند ... 

 

...

 

 

 

از شانه های لرزان مرگ بالا می روم .

 

کودکانه تر از این 

 

چگونه می توان گفت من پیرم ؟