شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« شانه های خسته »

  

سالهاست فرشته ها،  

 

از شانه های خسته مان کوچیده اند.  

 

دردهای مزمن مان، 

 

از محدوده ی شفای رسولان، بیرون اند. 

 

چشم بندت را باز کن. 

 

دیگرهیچ خواب شیرینی، مجابمان نمی کند. 

 

می دانی نفس نفس ِ جهان،    

 

به قصد نرسیدن مان است.

 

کاش! خدا،    

 

نافمان را با گره ی کور می بست.  

 

 

« جهله »

 

 

امشب در سینه ام،

 

دستانی حنا بسته،  

 

بر جهله می کوبد : 

 

جینگ چــِکو، چــِکچــِکو

   

جینگ چــِکو، چــِکچــِکو 

 

شاید این خط ممتدِ سیاه، 

 

دوباره به رقص در آید،   

 

به شیوه ی سرکنگی. 

 

 

« اولین جرعه »

 

 

هر شب،    

بر ماه گرفتگی ِراستم، چنگ می زند.  

چشمانش، زنبورهای بی تابند   

و 6 ضلع آغوشم، عطرعسل می گیرد.  

بر سینه ی خواب های من،    

دو غاز وحشی ِسپید، جامانده از بهشت،  

سرود جفت گیری حوا را    

به دستان لالم می آموزند.   

در بستر من، جزیره ی گمشده ایست، 

که خدا،  

پس از نوشیدن ِاولین جرعه ی شراب، خلق کرد.  

 

 

« شهر ِ غریب »

 

لنج، تابوتی  بر دستان مادر دریا، 

 

انگار ناخدا با طوفان کنار آمده باشد.   

 

ماهیان مرکب با دهانی کف کرده، نفت را هجی می کنند   

 

و ماهیگیران خسته، با تورهای دریده بر می گردند.  

 

خانه مادر بزرگ هم دیگر در حافظه بلند مرتبه ها نمی گنجد.    

 

دست فروش، بُرقعی گمشده در حجم سوتین های تایلندی.    

 

دماغهای سر به هوا، بوی اسفند ها را نمی فهمند  

 

و گارم زنگی، چشمان دختریست که   

 

در میان بخار یک فنجان اسپرسو، گم می شود  

 

اما هرمز،  

 

هنوز جایی برای پوست کندن پرتقال های رسیده است.    

 

 

 

 

« من سردم است »

 

امروز اولین باره که درد دلم رو تو وبلاگم می نویسم :

دیشب قلبم ایستاد سوگند می خورم

ضربان نداشت و دستهای وحشت زده ای که می گفت

حرف برن نفس بکش من از تنهایی می ترسم

سینه ام سرد بود انگار بر سنگش گلاب پاشیده باشند

گاهی در یک لحظه دلت آنقدر برای تمام عزیزان رفته و نرفته

شاید هم برای خودت تنگ می شود که قلبت به احترامشان

لحظه ای سکوت می کند دیشب بعد از 8 سال

دوباره درد قلبم شروع شد من را ببخشید که پیام آور دردم

من مرگ را نزیسته بودم و زندگی را می فهمم

اما درد هایی امانم را بریده درد هایی از جنس آه یک مرد

که در سرزمین مادری اش بوی غربت گرفته

مادرم هر روز به من زنگ می زند و با صدای خسته

 از درد میگرن ، واریس ، آرتروز و تنهایی آری درد تنهایی

 از حالم می پرسد و پدرم با سی سال خدمت و

وجدان بیدار و تنها به جرم اینکه نان از سفره نامردمی نخورده

در انزوا مانده او هم امروز صبح بیشتر صدایش گرفته بود

من دست بوس تمام انسانهای آزاد سرزمینم هستم

 تمام آنهایی که شما می شناسیدشان

خدا هم خوب می شناسدشان و به ناچار سکوت کرده

تا با درد خود بسازند و بمیرند

بر دستنوشته های ذهن مشوشم خرده نگیرید

حال غریبی دارم من هم روزی کودک بودم

نیمه شب که دلم می گرفت یا می ترسیدم به آغوش مادرم می خزیدم

یا دست پدرم را لمس می کردم تا آرام شوم

آنها هر دو در خواب بودند ولی من بیدار بودم تا سایه سیاه شب را

از خوابشان دور کنم کاری که آنها سالها برای من می کردند

دیشب قلبم ایستاد

چشمم سیاهی رفت نه خدایی بود

نه عزرائیلی

تنها

هوا کمی شاعرانه تر بود

و مرگ بوی سپید موهای مادرم رامی داد

من سردم است

و دلم سخت گرفته

اگر قلبم دوباره ایستاد بر من ببخشید

اگر گریه می کنم بر من ببخشید

اگر داغ دلتان را تازه کردم بر من ببخشید

زندگی زیباست برای خدا نه بندگان آزاده اش

من سردم است و هذیان می گویم

شاید هذیان پیش از مرگ

من سردم است بیشتر از هر روز سردم است ...