شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« نذری »

 

به من چه که تو فاحشه یی

 

یا حتی این شمعدانی ها

 

به تنت عادت کرده اند

 

من فقط با گوشه ی چادر 18 سالگی ات

 

اشکم را پاک می کنم

 

توی تخت خواب کنار تو

 

و بوی نذری پنجشنبه ها ...

 

نظرات 8 + ارسال نظر
مرگ رنگ چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:11 ب.ظ http://www.a17.blogsky.com

یارب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج به بیگانه و خویشان نشوم
سلام .......
وبلاگ قشنگی داری و خوب هم می نویسی
موفق باشی

نینا چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:42 ب.ظ http://yerahgozartanha.blogsky.com

سلام سایت قشنگی داری ممنون تو سایت من نظر دادی

سارا خانم جمعه 12 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:07 ب.ظ http://biriaaa.blogsky.com

سلام رفیق
شکه شدم..........خیلی عالی بود
هیچ میدونی خیلی شبیه من بود ......
---------------------------
نیش نگاهم ..........باز نمیتونم نادیده بگیرم
باز نمیتونم نفسی راحت بکشم
میگم کاش
کاش لااقل پشت چشمشو نمیبوسیدی
همه چی رو خیانت کردی
این یکی میشد رمز من و تو

بلوچی شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:00 ب.ظ http://parparook.blogsky.com

سلام

بی بلم دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:00 ب.ظ http://beybelom.blogsky.com

سلام
شعرتون عجیبه!

نل پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:08 ق.ظ

من که به روی خودم نمی آورم٬
گاهی به جای همه ی تنهایی ها
لبخند تلخی می زنم که مثلاْ‌ خدا هست و
لابد اتفاقی خواهد افتاد
انگار نه انگار که اتفاقها
سالهاست که فریبت داده اند
انگار نه انگار که ترانه های دوستت دارم
تنها لبخندی گذرا شده است
بر دهان کسانی که می خواهند چیز های دیگری بشنوند
همان بهتر
که خودت را
به کوچه ی روزهای نیامده بزنی
ثانیه ها را تا انتهای تنهایی بشمری
و به خواب عمیق دوست داشتن بروی

نل دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:24 ق.ظ

سوم
بابام به من میگه برای رسیدن و جلو زدن از این چرخ زندگی مجبوریم بدویم .
بدویم تا زیر دستو پای این چرخ ریز ریز و بی آبرو نشیم. مجبوریم تن بدیدم به همه اون چیزی که نمیخوایم .
آره این حرفهارو بابام گفته با یه مجبوریم .
میبینید چفدر حرفه
مجبوریم
این حس رو بابام از بچگی داره چون مجبور بوده .
اول گفتم نه من مجبور نیستم انقدر میدوم تا برسم به اون چیزی که دیگه مجبور نباشم . خودم بگم . آره نه آره نه
بابام راست میگفت ، مجبوریم
نشد که من دیگه مجبور نباشم
آره منم دیگه مجبورم که مجبور باشم که برسم جلو بزنم .

غزال۱۳ جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:47 ب.ظ http://www.ghnf.blogsky.com

روم نمیشه ولی می گم
نمی فهمم ولی با حوصله خوندم.خدایی کیف کردی همشو خوندم؟؟؟؟؟؟؟؟؟نظرامم رک رک گفتم.خیلیاش سخته هضم کردنش برام.حتما ایراد از منه.موفق باشی.ممنونم که وبلاگتو به من معرفی کردی.شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد