شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« رهایی »

رهایم کن از این زندان دلتنگ

 

منم قربانی دنیای دلسنگ

 

سیه، خاکستری رنگ من این نیست

 

بزن بر پیکرم یک طرح بیرنگ

 

مرا همپای آیینه صفا ده

 

که بر جانم فتاده سایه سنگ

 

هراسی انتظاری خفته در من

 

مسیحی بر صلیبم میزند چنگ

 

منم مردی که با اشک آفریدی

 

بخندانم خدای شور و آهنگ ...

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
آرتیمیس چهارشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:52 ب.ظ

سلام بنیامین جان.چرا اینقدر فضایه شعرات سیاه و غمگینه. ریه خورده امیدواری بده مردیم از اینهمه ژریشانی. راستی فامیلت رو هم عوض کنی بد نیست(شوخی کردم)

[ بدون نام ] یکشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:42 ق.ظ



اما من آنقدر خسته ام , آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم ...

نه گله ای

نه شکوه ای

حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است.

دیگر چیزی برای دلبستن نمانده است .

انتظار بی مفهوم است .

نه کینه ای ، نه بغضی ، نه فریادی .

فقط صدای نم نم باران ...

این منم که روی وسعت دل زمین می گریم

نل یکشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:02 ب.ظ

میخواستم اندکی با تو باشم
شاید بنشانم لبخندی بر لبانت
شاید پاره شود
لحظه ای زنجیر اندوه تو



میخواستم بشنوم سخنانت را
که قصه کدامین غصه هاست
این نوشته ها،این شعرها...
که من میدانم و میشناسم تمام غمها را،غصه هارا

میخواستم همدردی باشم
یا اندکی گوش شنوا برای تو
(که هیچکس برای من نبود)
که من میدانستم در سرزمین آفتاب و غربت
چشمها کورند و
گوشها جز صدای خنده چیزی نمیشنوند!

میخواستم تو را ببینم
ببینم که این غمها و اندوه ها
بر کدامین هیبت زشت جا خوش کرده اند!
و دیدم تو را
(و چون آبلیمویی که بر مستی پلید کارگر آید)
چشمان مرده ام که گشوده شد
دیدم که غصه ها بر قامتی از غرور چگونه ناپیدایند!



میخواستم مرا بپذیری در قلبت
با هر آنچه در اوست
بی احساس عشقی(که این روزها واژه چندش انگیزیست)
که من نبودم و نیستم
در اندازه قلبها(چه رسد به قلب تو)
من هرگز نداشتم وندارم
قفل و زنجیری برای اسارت قلب تو
که هرچه بند بود بر خود بسته ام!



میخواستم بدانم
آنکه نامش قرین طلوع است!
چگونه و چرا چنین بر غروب نشسته؟



میخواستم دوستی باشم
برای تنهایی تو
و تو نمیخواستی
همانگونه که نشانت با صمیمیت در تضاد بود!



میخواستم با تو باشم
حداقل آنگونه که تومیخواهی!
که من از تو چیزی نمیخواستم مگر برای تو

نل یکشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:57 ب.ظ

با یه شکلات شروع شد
من یه شکلات گذاشتم تو دستش
اونم یه شکلات گذاشت تو دستِ من
من بچه بودم،اونم بچه بود
سرمُ بالا کردم،سرشُ بالا کرد
دید که منو می شناسه.....خندیدم
گفت:دوستیــــم
گفتم:دوست ِ دوست
گفت:تا کجا
گفتم: دوستــــــــی که "تا" نداره
گفت: تا مرگ ..........خندیدمُ گفتم : من که گفتم تــــا نداره
گفت:باشه، تــــا پس از مرگ
گفتم:نـــه نـــه نـــه، تا نداره
گفت:قبول،تا اونجا که همه دوباره زنده میشن؛یعنی زندگی پس از مرگ
بازم باهم دوستیم...تا بهشت،تا جهنم...تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیـــــــم
خندیدمُ گفتم:تو براش تا هرکجا که دلت می خواد یه تـــا بزار
اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تـــا اون دنیا
اما من اصلا براش تا نمی زارم
نگام کرد .... نگاش کردم
باور نمی کرد
می دونستم اون می خواست حتما دوستی ِ ما تــــا داشته باشه
دوستی ِ بدونِ تا رو نمی فهمید
گفت:بیا برا دوستیــــــمون یه نشونه بزاریم
گفتم:باشه،تو بزار
گفت: شکــــــلات
هربار که همدیگرو می بینیم،یه شکلات ماله تو،یکی ماله من،باشه؟
گفتم:باشه
هربار یه شکلات می زاشتم تو دستش،اونم یه شکلات تو دست من
باز همدیگرو نگاه می کردیم
یعنی که دوستیم....دوست ِ دوست
من تندی شکلاتمُ باز می کردم،می زاشتم تو دهنمُ تند تند می مکیدم
می گفت:شکمو...تو دوستِ شکموی منی و شکلاتشُ می زاشت تو یه صندوقچه ی کوچولوی قشنگ
می گفتم:بخــــــورش ..... می گفت :تموم میشه ،می خوام تموم نشــه برای همیشه بمونه
صندوقش پر از شکلات شده بود ...هیچ کدومشو نمی خورد
من همشُ خورده بودم
گفتم:اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کِرما ،اونوقت چیکار می کنی؟
گفت:مواظبشون هستم..می گفت:می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم
و من شکلاتامو می زاشتم توی دهنمُ می گفتم: نه نه نه....تــــــا نداره
دوستی که تا نداره
یک سال،2سال،4سال،7سال،10سال....20 سالش شده
اون بزرگ شده،منم بزرگ شدم
من همه ی شکلاتامو خوردم...اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته
اون اومده امشب تا خداحافظی کنه...می خواد بره...ببره اون دور دورا ا ا
میگه :میرم اما زود بر می گردم
من که می دونم،می ره و بر نمی گرده
یادش رفت شکلات به من بده...من که یادم نرفته
یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردنی، یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش،
اینم آخــــــرین شکلات برای صندوقِ کوچیکت
یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتاش...هر دوتا رو خورد
خندیدم،می دونستم دوستی ِ من تـــا نداره
می دونستم دوستی ِ اون تـــا داره، مثل همیشه
خوب شد همه ی شکلاتامو خوردم
اما اون هیچ کدومشو نخورده
حالا به یه صندوق پر از شکلاتای ِ نخورده
چیــــــکار می کنه؟؟؟؟؟؟

نل دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:26 ق.ظ

ششم
ای گوشه ی تنها با ما ساز سادگی بزن تا در این چند لحظه ساکت تنها یک رنگی را ببینیم. تنها سفید. تنها سیاه یا تنها بین هردو. تنها تنها ازهمه جسم و سایه فقط تنها مثل خورشید . تنها مثل ماه. نه ماه نه ماه نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد