شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« دختر گل فروش »

دختر درون شب رها گل می فروشد

 

« خانم ! بیا ، آقا ! شما » گل می فروشد

 

تا پاسی از شب بیدریغ و بی توقف

 

درازدحامی سایه سا گل می فروشد

 

هرگز نپرسید از خودش با تیغ صد چشم

 

چشمان پاک او چرا گل می فروشد

 

شاید برای اینکه دیگر مرد خانه ست

 

از کودکی هایش جدا گل می فروشد

 

دیگر برایش روز و شب فرقی ندارد

 

وقتی کنار غصه ها گل می فروشد

 

امشب هوا سرد است و او در حبس بوران

 

تا انتهای ماجرا گل می فروشد

 

فردا تن بی جان او بر دست کوچه

 

با یاد او حالا خدا گل می فروشد

 

                      ...

 

در شهر دیگر دختری با نام نرگس

 

در فقر کوچه بی صدا گل می فروشد

 

« مکافات عشق »

در شرجی چشمانت

 

تصویر شکسته یی از من

 

بر سینه بلورین اشک

 

حدیث تکرار رنج است

 

و من در اندیشه خواب پلکهایت

 

مکافات عشق را به شکنجه می نشینم

 

شاید روزی باورت شد

 

پشت این بلوای لبخند ، یک مرد می گرید ...

« بدرقه »

اگر امشب مرگ من پلی ست برای فتح آرزوهایت ،

 

مرا بر صلیب عشقی ناکام با تیغ بدرقه کن

 

ولی هرگز ،

 

طفل خاطراتمان را مسپار به نامادری نفرت...

 

« تو ... »

سالهاست

 

مثل درنده یی به جانم افتادی

 

اما تو تنها گوشتخواری هستی

 

که دهانت بوی گل می دهد ...

 

« برده »

 

نَسَبم به اِفریقا نمی رسد

 

اما خوشحالم که برده ی سفید خواستی ...

« شک »

می ترسم ابراهیم

 

در آتش سوخته باشد

 

و اژدها موسی را بلعیده

 

اصلا من به خدا شک دارم

 

وقتی خرسها تمام تابستان را

 

خواب مانده اند ...

« نفت »

 

گله نمی کنم

 

از اینکه حتی نفت برای خوردن نیست

 

و این پوست بوفالو هم

 

دیگر سرمای تنم را نمی گیرد

 

وقتی کودکی را

 

شکلات یک سرباز فریب داد

 

باورم شداصالتا گاوچران نبودیم

 

حالا تفاله های جنگ مانده اند

 

و پدرانی که حسابی غنی شده اند

 

و مادرانی که پستانشان گاز سوز شده

 

حتی روزنامه نگاران هم دو دستی سرشان را تیتر کرده بودند

 

من بارها با دو تا چشم خودم دیدم

 

که شاعره یی ویار بود

 

و هی گلوله می خورد

 

بی آنکه بداند

 

در این حوالی حتی سگی آبستن نمی شود

 

دوست دارم

 

مین های ضد نفر را

 

از این شعر سانسور کنم

 

اما درد عمیق است

 

با سپیده دم پرچمهای افتخار

 

بر افراشته می شوند

 

کنار جسد هایی که

 

چند میلیون سال بعد می شوند نفت ...

 

 

« نبض شاعر »

با هر اُکتاو که بالا می روی

نبضم کندتر می شود

می خوانی آوازهای بومی

« ما رنج کشیده ی سرزمینی سرخیم »

نمی دانم سر از کجا در آورده ام

این دخمه ها شعر را به مرگ می خوانند

تو در خودت رشد می کنی

یک دولاچنگ می زنی روی صورتم

از ریخت بیافتم

قرص های سیاه چشمان تو

قرص های سفید بی مفهوم

از دهان کف کرده ام عطر بوسه ات می آید

دوست داشتم اشکت را در بیاورم

کاش یک لحظه برای اثبات آوازت رنج می کشدی

به آخرین اُکتاو می رسی

شوک ... شوک ... دوباره ... جیغ

خط ممتد می شود

« نه صبر کنید پارچه ی سفید را کنار بزنید

اکسیژن فوری

این شاعر هنوز علائم حیاتی دارد ... »