شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« پیوند »

 

 

عشق حرف تازه ای نیست

 

احساس می کنم نیل در سینه ام به خروش در آمده

 

صبحگاه در بسترم

 

خورشیدی آرام گرفته

 

خورشیدی که با جادوی سر انگشتانش زمینم را آباد می کند

 

وموهای یریشانی که از طوفانی شبانه سخن می گویند

 

عشق حرف تازه ای نیست

 

حتی عقربه ها هم دوست دارند به عقب برگردند ... 

 

« لبخند تو »

  

تمام خوابهای جهان  ، 

  

از پنجره چشمانت به آفتاب سلام کردند . 

  

قاصدکی با عطر تنت ماندگار شد . 

  

هر شب رد بوسه هایت بر پیشانی مهتاب  

  

آرامش خدایان آسمان است و 

   

 ستاره گان باکره با کهکشانی ناز    

  

 به پیشوازت می آیند  

  

سرخپوستها نامت را چون سرودی مقدس    

  

 آواز می کنند و   

  

 هندوان در گنگ رگهای آبیت تطهیر می کنند  . 

  

 امروز در دل کعبه خواندم  

  

جهان با لبخند تو زاده شد ...   

 

 

 

 

شب

  

بر بکارت تاریکی چنگ بزن

  

چرا که میان دو شب    

         

 خورشید ،

 

 

تنها دروغی ست

 

 

مصلحت آمیز  ...

 

 

 

آه

 

اینبار نیز بغضت را فرو بر و خاموشی گیر

 

ذات تو با درد آشناست ...

 

خسرو شکیبایی روحت شاد

 

یادت گرامی ...

 

دستت رو شده

 

تازه واسه ام رو شده ، بهونه هات دروغه

 

ما کی باشیم وقتی که ، دور و برت شلوغه

 

کاشکی بهم می گفتی ، دیگه دلت باهام نیس

 

توی چشات حسرت ، رفتن پا به پام نیس

 

دیگه آخه چه جوری ، دیوونه تو باشم

 

قطرۀ اشک شوقی ، رو گونۀ تو باشم

 

هیچ گله ای نیس از این، دنیای نامهربون

 

وقتی دوسم نداری ، دیگه نمی گم بمون

 

دل کندن از تو سخته ، اما خودت می خواستی

 

ازبغض چشمام بخون ، میگن مستی و راستی

 

نه راه پیش دارم من ، نه راهی که پس برم

 

می ترسم از عشق تو ، بسوزم از دس برم .

 

 

۲۵ خرداد

 

امروز تولدم است

 

و پیله ۲۷ سالگی ام را

 

رو به آفتاب چشمان تو گشودم

 

اینبار نیز پروانه گی ام را به

 

به خاطراتت سنجاق کن

 

من به کینه ات ایمان دارم ...

 

 

آن مرد

 

آن مرد آمد

 

آن مرد در باران آمد

 

آن مرد زیر باران گریست

 

آن مرد آسمان را نگریست

 

آن مرد خخخخخخخخخخ

 

بر دار شد

 

دوستی زانو زد

 

نوزادی خندید

 

زنی تنهاتر شد

 

قلمی شکست

 

عکسی سیاه شد

 

 

خدایی پلک بست

 

آن مرد درد درد درد

 

و من هنوز هم فکر می کنم

 

درد را از هر طرف بخوانی درد است ...

 

 

 

 

چشمانت

 

 

مردمکانم سیاهان احرام پوشی هستند

 

که صفا تا مروه چشمانت را

 

پیاده اشک میریزند

 

و با زمزم دهانت لب تر می کنند

 

دیروز کعبه به شوق چشمانت

 

هفت بار چرخید ...