شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« بیداری در خواب »

 

 

نیمه های شب از خواب بر می خیزم

نه کابوسی که همچون ماری در شقیقه ام بخزد  

نه غافلگیری بوسه های همسرم 

و نه شوک های شیرین سر انگشتانش  

سرم تمام حجم اتاق را مرور می کند  

 

گلدانها 

            پرده ها

                          قابها 

                                       بالشت و

                                                          ته مانده عطرکنزو

مردمکم جنین سیاهیست  

که از رحم چشمانم جدا می شود 

گیج در جهانی سیاهتر از خودش

در ذهنم

نه اثری از شعبده والیوم است و نه

آرامش پس از آواز سوره های مقدس

این صدای کیست  

که با لاله گوشم عشق بازی می کند؟

ترانه آوه ماریای بوچیلی

صدای بال فرشته شانه چپم 

یا زمزمه دوستت دارم عزیزم  

نمی دانم نمی دانم

حس آشنایی نیست

انگار اشیا درهم پیوسته اند   

نیمی گرگ می شوم و نیمی بره 

نفسم تندتر و تندتر می شود  

عرق می کنم  

روح مادر بزرگ در گلویم آویشن دم می کند 

من بیشتر از گذشته به خواب نیاز دارم  

سر بر سنگفرش سپید معبد می گذارم 

گوشه چشمانم تر می شود

و زمزمه ای گرم که در گلوگاه لبانم

می پیچد :  

« چیزی شده عزیزم زم زم زم زم ... » 

 

« آنروزها »

 

 

بچه که بودیم تمام کُنارها 

را سنگ سار می کردیم 

مادرم با یک گلوله 

ونستون پدر بزرگ را نصف می کرد 

همه آدم بودیم 

کسی خاشاک نبود 

و مادر بزرگ   

به تعداد فقیران محله نان می پخت 

بی منت 

بی سهام عدالت 

آنروزها هیچ گاوی  

زمین را  

با ترس از شلاق شخم نمی زد  

آن روزها حتی   

ممل آمریکایی هم دروغ مصلحتی می گفت   

آنروزها هنوز بابا غرورش نشکسته بود ...