نذری های چشمانت،
بهانه بود.
ما در آغوش زمستان رو سفید بودیم.
اما حالا
توازن دستانت به هم خورده.
می بُری، می دوزی،
مرا به حاشیه چادر گلدارت.
چادری که با باد رها شد.
به ارتفاع خودت قانع باش.
ای وصله ی سیاه آسمانی من!
هیچ سقفی ضامن یکی شدنمان نشد.
انگار کسی خرمای این ارتباط را،
از پیش خیرات کرده باشد.
و خاطره ها تنها سکسکه های مدام اند.
مرا بترسان.