شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« سایه ی جنگ »

 

زمین در تاریکی فرو رفته

 

ستاره ها خاموش اند

 

ماه و خورشید به خواب ابدی رفته اند

 

و اینگونه جنگ سایه افکنده است

 

سایه ای سیاه و شوم ...

 

 « سایه ی جنگ »

 

جنگ دنیا رو گرفته ، مثل وبا و طاعون

 

آدما در سقوطن ،‌ ارواح سرد و بی جون

 

هر جا بری خشونت ، محدوده رو شکسته

 

رو حلقوم آزادی ، تیغ تیزی نشسته

 

هیچکسی تو خیالش ، آرامشو ندیده

 

دنیا به آخرین حد ، از درد و مرگ رسیده

 

هر جا بری صدای ، جیغ و بمب و گلوله

 

صد تا صد تا می میرن ، جنگ سر نفت و پوله

 

تو دست بچه ها نیست ، اسباب بازی عروسک

 

دیگه نمی سازن از ، کاغذ ، قایق و موشک

 

تفنگ و باروت دارن ، اون بچه های معصوم

 

رویاشونو گرفته ، جنگ مثل کابوسی شوم

 

عشق قدرت تو رگِ ، آدمای جاه طلب

 

تمدن دنیا رو ، برده قرنها به عقب

 

اخبار کشت و کشتار شنیدنش یه عادت

 

خدا گریه اش گرفته ، با این همه جنایت

 

دنیای بدون جنگ ، سهم آزادی ماست

 

این پیغام آتش بس ، فهم آزادی ماست ...

 

 

« تهمت »

چقدر محله را بگردم

 

در این شلوغی آدم گیر نمی آوری

 

پدر حسن چند تا زن مال خودش نیست

 

که به منبر می رود

 

قلی توی راه مسجد راک گوش می دهد

 

تازه از شهر برگشته

 

از شهلا خوشکله هیچی نمی گویم

 

که بابا را گاز گرفت

 

و بیچاره مادرم با برق خلاص کرد خودش را

 

اما تو مثل خودت باش

 

جان بابات من را به حساب یک جمله خاله زنکی نذار

 

که دیوار از زیر پایم پریده توی خانه دختر همسایه

 

تو میدانی که به هوای کفتر رفته بودم

 

از بچگی طوقی جمجمه ام را نوک می زد

 

معصومه بره که نیستی شک داری

 

اصلاً من بازی را باختم

 

که تو را ببرم مشهد مقدس ، پایم یاری نداد

 

وقتی مادرت پشت سرمان دعای خیر نخواند

 

باد نامه هایم را برده بود تا گلدسته که خدا بفهمد

 

وقتی دو تا کفتر سینه ات از دستانم دانه می خورد

 

حلقه بهانه است

 

کافیست باور کنی ما محرم به دنیا آمدیم ...

 

 

« خودکشی »

 

چله نشین دردم تو این اتاق نمناک

 

ساعت مرگ تو گوشم داره صدای تیک تاک

 

هیچی واسم مهم نیس نه خواهشت نه گریه ت

 

دیگه بریدم از درد تو های وهوی غربت

 

چه فایده داره عشقم سایه بشه سرِ رات

 

مثه برگ خزونی له بشه زیر پاهات

 

با سگ اگه می کردم اون همه مهربونی

 

پای منو می بوسید آی لعنتی می دونی ؟

 

می رم که گم شی در من ای نانجیب هرزه !

 

بذار جهنمی شم به زجر تو می ارزه

 

قرصای ناز و خوشکل از تو گلوم سر می خورد

 

خاطره های خوبم یکی یکی داش می مرد

 

نبض من آهسته تر بدون تو داش می زد

 

تو اون لحظه ی آخر یکی دَرو کاش می زد ...

 

 

« پاشو »

 

 

روی نگاه خیره ات مکث می کنم

 

دستانم می لرزد

 

قبل از اینکه به خودت بیایی ،

 

در آغوش منی

 

سومین سالگرد ازدواجمان نزدیک است

 

دوست داشتم در لباس عروسی ببینمت

 

یادت می آید ؟ خیلی اتفاقی به هم برخوردیم

 

خیلی اتفاقی مادر شدی

 

توی خانه ای که بهشت

 

زیر شیروانی اش هم نمی شد

 

ببین حالا با وُدکا به استقبالت آمده ام

 

دستان گرم و ظریفت را دور کمرم حلقه کن

 

توی گوشم  « دوستت دارم » را آرام زمزمه کن

 

دلم برای یک رقص اسپانیولی تنگ شده

 

پاشو عزیزم !

 

تو را به خدا پاشو این کفن اصلاً به تو نمی آید ...

 

 

 

 

« مادر »

 

شیشه نوشابه را می شکنی

 

در سرت همه چیز هایی که نیست

 

کاش پدرت مادر هم نبود

 

که حالا بزگ شدی گریه به تو نمی آید

 

بیست سال کالباس خشک رابطه های خشک

 

و پدری که الکی ، الکلی شد

 

نبوسید مثل توی عکس ، پسر کوچولویش را

 

تمام پنج شنبه ها سر به گور می شوی

 

زانو می زنی کنار اسم مادرت سیر گریه کنی

 

کاش نمی زایید که درد بشوی پوست و استخوان

 

همان توپولی خوشکل مامانی

 

 دلتنگی برای قرصهایی که هزار بار

 

صدایی می گفت نه !  

 

و نیمه شب طعم انگورهایی که در بشقاب می چید

 

کسی که نمی خواهی  بیاوری به رویش می بینی

 

از ستاره توی شب پنجره می آید کابوست رویا شود

 

دوباره صدایت می کند

 

عزیز مادر بوی یواشکی سیگارت تا بهشت آمده

 

پاشو بد نشو برو دریخچال را باز کن

 

برایت الویه گذاشته ام ...

 

 

 

 

 

جنوب

 

 

تمام جنوب را رقصید

 

انگار گوزنهای شمالی

 

در کتفش یورتمه می رفتند ...