دیگر امیدی به آفتاب نیست
فصل ها رفتنی اند
آرام شاخه های خاطره را بتکان
تنها تویی که چون سیب ،
سرخ می افتی و تنها منم که می مانم
کالِ کرمینِ رو به زوال
چه فاصله ای بود تا تو ...
تو را از میان لاشه های بدبوی کاغذ
به این تخت کشانده ام تا بگویم
از این بوسه های جوهری خسته ام ...
بگذار رخش سرکش دستانم
بر دشت سینه ات بتازد
از تپه یی به تپه یی
با تو پاییز هم
فصلی برای مستی اسب هاست ...
درخت سوگوار برگ نبود
پای بر ریشه گذاشته
و در قماری تلخ تنش را
به لمس شهوتناک پاییز باخته بود ...
دستانت اجزای تنم را
به شیطان درنده ای تبدیل می کند
که حتی بهشت را
بر سرت آوار خواهد کرد ...
من به شب نشینی خفاشها
در چشمانت دل بسته بودم
غافل که تو
از روزنه شب
عریانی خورشید را دید می زدی ...
سکوتش را شکست امشب به نام عشق وآزادی
که گمراهی نباشد در مرام عشق و آزادی
اگر داغی به دل داری ابرمرد استواری کن
که در غم نطفه می بندد تمام عشق و آزادی
مرا با مال مردم خور نباشد تا ابد کاری
که نانش آتش دوزخ حرام عشق و آزادی
اگر خاموشی وسرما اگر سر در گریبانها
وگر گه مانده بی پاسخ سلام عشق و آزادی،
بیا با تیغ بیداری بزن بر گرده ظلمت
سپیده حکم مرگ شب دوام عشق وآزادی
دوباره بوی باروت و دوباره دام یک فتنه
خیانتکار این پرده غلام عشق و آزادی
نویسنده به خون خفته ، قلم افتاده از دستش
و این سان می شود معنی قیام عشق و آزادی
به خاک پاک ایرانم هزاران همچو او خفته
ولی اندیشه جان یابد به نام عشق و آزادی...
این ماسک اکسیژن را
از دهنم بر دار
بگذار از تنت نفس بدزدم
به چشمانم خیره شو
تا خط ممتد قلبم به رقص در آید ...