شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« سقوط »

 

 

تو را صدا می زنم ، میان زجر و خواهشم

ببین صلیب می شوم ، تو را به دوش می کشم

تو را که بی رمق شدی ، در انتظار روشنی

تو را که کیج و گنگی و ، شبیه سایه با منی

سراب حرف تازه یی ، برای چشم ما نبود

کسی ستاره را از این ، شب سیاه ما ربود

من و تو درد مشترک ، عذاب آخر الزمان

ببین سقوط می کند ، کنار درد ما جهان

برای ریشه های ما ، یکی ندای چشمه بود

تبر به دوش عاشقی ، که سوگ مرگ می سرود !

خرابه های شهر ما ، پر از جنون و التهاب

سکوت تو امید من ، شده حباب در حباب

روایتی که از ازل ، برای ما خدا شده

به نام عشق آمد و ، شبیه زخم وا شده

تو را صدا می زنم ، مقصر نیامده

برای خاطر خدا ، جواب بهتری بده       

 

                                       

« HEY YOU »

  

 

تقدیم به هرمز اعتماد با سر پنجه جادویی اش 

و به یاد دوستان عزیزم مصطفی قویدل و شریعت شریفی

  

وقتی شه ره تو حس

گیتار شه زه  صبور

بی هر چه مرده هه

زنده شکه تو گور

یه چوک نازنین

با روح سرکشش

دنیا خلاصه بو

توی دو تا چشش

Hey you بزن بره

تا عمق جان مه

زخم نبودنت

تا استخوان مه

راهی که تو بری

ختمش به آسمون

دستت نیازمه

بی سقف خونمون

پیش تو لحظه ون

بوی بهارشه

باید برد تو صف

هر کس که کارشه

یاد روزون خش

که با تو سر شه بوت

تا تو تخوند عزیز

شب دربه در شه بوت

تو ای رفاقتا

رد خدا موگه

زانو زمین شه اوند

اتخوند و پا موگه

هرمز موات بییی

دلتنگ سازتم

مه عاشق چش

مهمان نوازتم ...

 

 

« همسفر »

 

 

 

دست منو بگیر، تا خواب رازقی

باید که تازه شه ، این رسم عاشقی

بغض منو بگیر ، تا آخرین نفس

پروازو زنده کن ، در بالم همقفس

با خاطرات تلخ ، من سر نمی کنم

این مرد مرده را ، باور نمی کنم

سهم منو بخند ، چشم منو ببوس

قلبم رو زنده کن ، مهتاب ِ نوعروس

شکوه نمی کنم ، زاری نمی کنم

من روبروی درد ، کاری نمی کنم
اما تو ناجی
 ِ ، هفت آسمان من

این دوزخو بگیر ، از جسم و جان من

شک می کنم به شب ، وقتی تو روزمی

باور کن ای عزیز ، عشق هنوزمی

من عاشق سفر ، این حس تن به تن

تا آخر ِ جهان ، با من قدم بزن ... 

 

 

 

« بانوی صبور من »

 

  

چشمانت خنیاگریست

  

که بی مثال با هر طلوع دلبری را سرود می کند

 

آن گونه که پرستوها از کوچ باز می مانند و

 

هیچ خرگوشی به خواب زمستانی نمی رود 

  

هنوز رد انگشتانت بر نیل رگم مانده

 

و معجزه را برای فراعنه ی چشمانم تفسیر می کند

 

پیشانیت آبستن بوسه های بی جانم

 

همچون اولین دیدار

  

پلک بگشا بر وسعت بی تابی ام

   

بانوی صبور من ...  

 

 

 

چشمان کوچک تو

  

هیچ اجاقی کور نمی شد اگر  

  

چشم نمی بستی 

  

در من مردی است که گاهی 

 

از ارتفاع سر انگشتانت به معراج می رسد  

  

 بی هیچ بهانه زنده به گوری ...  

 

 

« اسیر »

 

 

کبوتر شدم 

 

 

پرواز آموختم 

 

 

بر شانه ات نشستم  

  

  

از دستانت دانه خوردم 

 

 

بی آنکه بپرسم : «  آیا روزی در این قفس را خواهی گشود ؟ » 

 

 

 

« سایه ی جنگ »

 

سلام بر غزه

 

زمین در تاریکی فرو رفته

 

ستاره ها خاموش اند

 

ماه و خورشید به خواب ابدی رفته اند

 

و اینگونه جنگ سایه افکنده است

 

سایه یی سیاه و شوم ...

 

 

جنگ دنیا رو گرفته ، مثل وبا و طاعون

 

آدما در سقوطن ،‌ ارواح سرد و بی جون

 

هر جا بری خشونت ، محدوده رو شکسته

 

رو حلقوم آزادی ، تیغ تیزی نشسته

 

هیچکسی تو خیالش ، آرامشو ندیده

 

دنیا به آخرین حد ، از درد و مرگ رسیده

 

هر جا بری صدای ، جیغ و بمب و گلوله

 

صد تا صد تا می میرن ، جنگ سر نفت و پوله

 

تو دست بچه ها نیست ، اسباب بازی عروسک

 

دیگه نمی سازن از ، کاغذ ، قایق و موشک

 

تفنگ و باروت دارن ، اون بچه های معصوم

 

رویاشونو گرفته ، جنگ مثل کابوسی شوم

 

عشق قدرت تو رگِ ، آدمای جاه طلب

 

تکامل دنیا رو ، برده قرنها به عقب

 

اخبار جنگ و کشتار شنیدنش یه عادت

 

خدا گریه اش گرفته ، با این همه جنایت

 

دنیای بدون جنگ ، سهم آزادی ماست

 

این پیغام آتش بس ، فهم آزادی ماست ...

 

 

« گلوله های مشقی »

  

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است 

 

خوابهای سوخته پیش از این هم تعبیر شده اند 

 

ما به آرامش بیشتری نیاز داریم 

 

برگرد به فصل بی هویت سگ های شکاری 

 

و سقوط لک لک هایی  

 

که به گلوله های مشقی دل خوش کرده بودند 

 

ما رد تمام سبز ها را گرفتیم  

 

تا سرخی گلوگاه چشمانی که تن یونیفرمها را می لرزاند 

 

و ستاره هایی که بی افتخار می افتادند  

 

و خورشید که در مدار صفر به بن بست خورده بود 

 

بر گرد به عقب 

 

این کابوسها تعبیرشان تنها

 

آونگیست که بر مغز متفکر ساعت می کوبد  ...