تنها که می شوم
انگشتانم، حصار های چوبی خاطره اند.
سردم است.
انگار بینی 9 سالگی ام آبریزش دارد.
خوب یادم است،
گاهی بادبادک های سر به هوامان، مسیر خانه را گم می کرد.
زیرزمین، دلتنگ اضطراب های شیرینمان بود و
فقط خدا از این موضوع خبر داشت.
ما باید از غریبه ها می ترسیدیم.
چقدر با خودت غریب شده ای.
هنوز باور دارم
چشمهایت تنها گربه های با حیای زمین اند.
تو رفتی
و قدم هایم در کوچه های کودکی تنها ماند.
تقصیر پدرت نبود،
خدا زیر زمین را لو داد.
این روزها،
نیستی
اما اعتراف می کنم
تا تو در قلبم لی لی می روی،
هیچ مویی سپید نمی شود.
نذری های چشمانت،
بهانه بود.
ما در آغوش زمستان رو سفید بودیم.
اما حالا
توازن دستانت به هم خورده.
می بُری، می دوزی،
مرا به حاشیه چادر گلدارت.
چادری که با باد رها شد.
به ارتفاع خودت قانع باش.
ای وصله ی سیاه آسمانی من!
هیچ سقفی ضامن یکی شدنمان نشد.
انگار کسی خرمای این ارتباط را،
از پیش خیرات کرده باشد.
و خاطره ها تنها سکسکه های مدام اند.
مرا بترسان.
سربازان،
اسب های اخته.
با بخت هایی که برگشته اند
و کودکانی
که در دهنِ خیابان، بـِرگـِر ذغالی می شوند.
دین مدرن، معجونی از خون اساطیر.
شوخی های انتحاری و
لبخند مردگان بر صورت خاورِ خوار،
جامانده از چرخش این زمین نحس.
هیچ چیز این بازی قشنگ نیست،
حتی جفت 6 .
کاش شما هم بودید.
کاش دلمان تا ابر ها برود.
کاش کبوتر سپید بختی،
بر شانه های همه جوانان ایران عزیزم بنشیند.
کاش همه بخندند
کاش سهراب بود
ندا بود همه بودند
کاش همه شاد بودند و می رقصیدند
این هم شعر روی کارت دعوت عروسیم :
با قاصدکها رها می شویم
آسمان وسعت دستان به هم پیوسته ست.
سبزید
و صدای پای آب شنیدنیست .
محتاج دعای خیرتان
یا حق