شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

شعرهای بنیامین جوادی

احساس می کنم هر روز می میرم و فردا کسی با توطئه ای زنده ام می کند ...

« زن »

یک زن نشسته روبرو ایمان ندارد

 

شاید درون خانه اش قرآن ندارد

 

از داغ شوهر می گدازد همچو کوره

 

جز خاطره جز عکسی از ایشا ن ندارد

 

رحمت کنون از سقف خانه می چکد باز

 

میلی به این بخشش به ان باران ندارد

 

در کشمکش با بخت خود رنجور و بر باد

 

پشتش به خاک و فرصت جبران ندارد

 

شیری نمانده دیگرش در جام پستان

 

ای وای ِ او کودک به دامن جان ندارد

 

چشمش به امید دری مردی علی وار

 

این مرد همسایه ولی وجدان ندارد

 

یک زن نشسته روبه رو ایمان ندارد

 

ایمان که نه بهتر بگویم نان ندارد ...

 
نظرات 2 + ارسال نظر
نل یکشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:43 ق.ظ

یار من گم شده است گاه گاهی گذری می کند از کوچه مانه بهار است، نه پاییز، نه تک بیت غزلیار من یک دریاستیار من رایحه ای خوش نام استشعر یک دیوان است...

نل دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:27 ق.ظ

هفتم
دست را بگیر و تا انتهای بودن پرواز کن . رج رج ابرها گویای زندگی ساده سفید هستند.
انتهای بودن سقفی دارد آسمانی که هر سکوت آن را می شکند و طوفان را تا شروع یک باران آغاز می کند.
انتهای بودن همین الان ماست
انتهای بودن شاید مرگ ، آغاز راه بودن ماست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد