امروز تولدم است
و پیله ۲۷ سالگی ام را
رو به آفتاب چشمان تو گشودم
اینبار نیز پروانه گی ام را به
به خاطراتت سنجاق کن
من به کینه ات ایمان دارم ...
آن مرد آمد
آن مرد در باران آمد
آن مرد زیر باران گریست
آن مرد آسمان را نگریست
آن مرد خخخخخخخخخخ
بر دار شد
دوستی زانو زد
نوزادی خندید
زنی تنهاتر شد
قلمی شکست
عکسی سیاه شد
خدایی پلک بست
آن مرد درد درد درد
و من هنوز هم فکر می کنم
درد را از هر طرف بخوانی درد است ...