« همسفر »

 

 

 

دست منو بگیر، تا خواب رازقی

باید که تازه شه ، این رسم عاشقی

بغض منو بگیر ، تا آخرین نفس

پروازو زنده کن ، در بالم همقفس

با خاطرات تلخ ، من سر نمی کنم

این مرد مرده را ، باور نمی کنم

سهم منو بخند ، چشم منو ببوس

قلبم رو زنده کن ، مهتاب ِ نوعروس

شکوه نمی کنم ، زاری نمی کنم

من روبروی درد ، کاری نمی کنم
اما تو ناجی
 ِ ، هفت آسمان من

این دوزخو بگیر ، از جسم و جان من

شک می کنم به شب ، وقتی تو روزمی

باور کن ای عزیز ، عشق هنوزمی

من عاشق سفر ، این حس تن به تن

تا آخر ِ جهان ، با من قدم بزن ...