« مردی در من »

 

 

این تل آرزوها ، زیر وزبر ندارد

 

وقتی که خالی از توست ، دیگر ثمر ندارد

 

در قاب خاتم سبز ، مردی شبیه خورشید

 

خواهر صدا زد از دور ، بابا که سر ندارد

 

ابلیس درد و تردید در من نشسته اینک

 

خون می مکد از ایمان ، میل سفر ندارد

 

در هر کجای خانه ، لبریزم از حضورت

 

با روح توست مادر ، ترس از خطر ندارد

 

قرآن کوچکت را ، دیگر نمی فشارم

 

در التماس آغوش ، دیگر اثر ندارد

 

باید تو باشی اینجا ، آری خودت نه عکست

 

بیزارم از ترحم « قاسم پدر ندارد »

 

شمعی دوباره روشن ، شد از درون خاکت

 

مثل تمام شبها ، مادر خبر ندارد

 

بعد ازسه سال و اندی ، از ماجرای آنشب

 

روییده در من امشب ، مردی که سر ندارد ...