« کاه و گندم »
 یه قبرستون دلگیر قدیمیس، که مرده اش صد کفن پوسونده تو خاک

 سکوتو می شکنه بادی که پیچید، میون شاخه های خشک یک تاک

 حسن با چشم کور سمت راسش، تو آبادی یه پیر ِ مرده شوره

 یه عمری مرده ها رو دس به دس شس،حالاطفلی خودش هم پا به گوره

 هنوزم پشت اون چین و چروکا، یه مرد شاده با قلب جوونی

 که گرم ِ خوندن آوازه هر شب، یه مرد ِ خوش تراشو استخوونی

 حسن دیوانه ی زار صنوبر، هنوزم دلخوشه شاید بتابه

 که یک دم آخرو حتی یه بارم، تو آغوش صنوبر جان بخوابه

 صنوبر توی آبادی یه بیوه س، که از نیش زبون تند مردم

 کمر بس مزرعه آباد شه از نو، به یاد شوهرش با کشت ِ گندم

 دیگه حتی نمی خواد چش تو چش شه، با مردایی که هرزن تو نگاهش

 داره گندم با وسواس عجیبی، جدا می شه تو باد از بین کاهش

 به صورت می زنه از آب چشمه، همیشه بعد کارش با یه شوقی

 هنوزم یک زن زیبا تو چشمه اس، موهاشو شونه کرده با چه ذوقی

 ولی حس می کنه هر لحظه پشتش، یه سایه پا به پاش راه میره هر جا

 می ترسه بر نمی گرده ببینه، حضور گرمشو دوس داره اما

 به این تنهایی عادت داره هر شب، کنار تخت خواب و برق داسش

 یه گرمای عجیبی جا می ذارن، دو تا دس بعضی شبها تو لباسش

 یه روزی بچه ی کبلایی احمد، با چشمای خودش دیده حسن رو

 که با دستاش می بافه خیلی آروم، موهای غرق ِ خون ِ بیوه زن رو