« کفش هایی که هیچ وقت تنگ نمی شوند »

 

 

تنها که می شوم  

انگشتانم، حصار های چوبی خاطره اند. 

سردم است. 

انگار بینی  9 سالگی ام آبریزش دارد. 

خوب یادم است، 

گاهی بادبادک های سر به هوامان، مسیر خانه را گم می کرد.   

زیرزمین، دلتنگ اضطراب های شیرینمان بود و 

فقط خدا از این موضوع خبر داشت. 

ما باید از غریبه ها می ترسیدیم. 

چقدر با خودت غریب شده ای.  

هنوز باور دارم 

چشمهایت تنها گربه های با حیای زمین اند. 

تو رفتی 

و قدم هایم در کوچه های کودکی تنها ماند. 

تقصیر پدرت نبود،  

خدا زیر زمین را لو داد. 

این روزها، 

نیستی 

اما اعتراف می کنم 

تا تو در قلبم لی لی می روی،   

هیچ مویی سپید نمی شود.