« شهر ِ غریب »

 

لنج، تابوتی  بر دستان مادر دریا، 

 

انگار ناخدا با طوفان کنار آمده باشد.   

 

ماهیان مرکب با دهانی کف کرده، نفت را هجی می کنند   

 

و ماهیگیران خسته، با تورهای دریده بر می گردند.  

 

خانه مادر بزرگ هم دیگر در حافظه بلند مرتبه ها نمی گنجد.    

 

دست فروش، بُرقعی گمشده در حجم سوتین های تایلندی.    

 

دماغهای سر به هوا، بوی اسفند ها را نمی فهمند  

 

و گارم زنگی، چشمان دختریست که   

 

در میان بخار یک فنجان اسپرسو، گم می شود  

 

اما هرمز،  

 

هنوز جایی برای پوست کندن پرتقال های رسیده است.