« من سردم است »

 

امروز اولین باره که درد دلم رو تو وبلاگم می نویسم :

دیشب قلبم ایستاد سوگند می خورم

ضربان نداشت و دستهای وحشت زده ای که می گفت

حرف برن نفس بکش من از تنهایی می ترسم

سینه ام سرد بود انگار بر سنگش گلاب پاشیده باشند

گاهی در یک لحظه دلت آنقدر برای تمام عزیزان رفته و نرفته

شاید هم برای خودت تنگ می شود که قلبت به احترامشان

لحظه ای سکوت می کند دیشب بعد از 8 سال

دوباره درد قلبم شروع شد من را ببخشید که پیام آور دردم

من مرگ را نزیسته بودم و زندگی را می فهمم

اما درد هایی امانم را بریده درد هایی از جنس آه یک مرد

که در سرزمین مادری اش بوی غربت گرفته

مادرم هر روز به من زنگ می زند و با صدای خسته

 از درد میگرن ، واریس ، آرتروز و تنهایی آری درد تنهایی

 از حالم می پرسد و پدرم با سی سال خدمت و

وجدان بیدار و تنها به جرم اینکه نان از سفره نامردمی نخورده

در انزوا مانده او هم امروز صبح بیشتر صدایش گرفته بود

من دست بوس تمام انسانهای آزاد سرزمینم هستم

 تمام آنهایی که شما می شناسیدشان

خدا هم خوب می شناسدشان و به ناچار سکوت کرده

تا با درد خود بسازند و بمیرند

بر دستنوشته های ذهن مشوشم خرده نگیرید

حال غریبی دارم من هم روزی کودک بودم

نیمه شب که دلم می گرفت یا می ترسیدم به آغوش مادرم می خزیدم

یا دست پدرم را لمس می کردم تا آرام شوم

آنها هر دو در خواب بودند ولی من بیدار بودم تا سایه سیاه شب را

از خوابشان دور کنم کاری که آنها سالها برای من می کردند

دیشب قلبم ایستاد

چشمم سیاهی رفت نه خدایی بود

نه عزرائیلی

تنها

هوا کمی شاعرانه تر بود

و مرگ بوی سپید موهای مادرم رامی داد

من سردم است

و دلم سخت گرفته

اگر قلبم دوباره ایستاد بر من ببخشید

اگر گریه می کنم بر من ببخشید

اگر داغ دلتان را تازه کردم بر من ببخشید

زندگی زیباست برای خدا نه بندگان آزاده اش

من سردم است و هذیان می گویم

شاید هذیان پیش از مرگ

من سردم است بیشتر از هر روز سردم است ...