این تل آرزوها ، زیر وزبر ندارد
وقتی که خالی از توست ، دیگر ثمر ندارد
در قاب خاتم سبز ، مردی شبیه خورشید
خواهر صدا زد از دور ، بابا که سر ندارد
ابلیس درد و تردید در من نشسته اینک
خون می مکد از ایمان ، میل سفر ندارد
در هر کجای خانه ، لبریزم از حضورت
با روح توست مادر ، ترس از خطر ندارد
قرآن کوچکت را ، دیگر نمی فشارم
در التماس آغوش ، دیگر اثر ندارد
باید تو باشی اینجا ، آری خودت نه عکست
بیزارم از ترحم « قاسم پدر ندارد »
شمعی دوباره روشن ، شد از درون خاکت
مثل تمام شبها ، مادر خبر ندارد
بعد ازسه سال و اندی ، از ماجرای آنشب
روییده در من امشب ، مردی که سر ندارد ...
بنی جون جالب بود.
سلام
قشنگ بود
دلنشین بود